سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آنان را طاعت دارید که در ناشناختنشان عذرى ندارید . [نهج البلاغه]

لاابالی
خانه | ارتباط با لاابالی مدیریتبازدید امروز:7بازدید دیروز:10تعداد کل بازدید:67259

 :: 87/11/10::  12:52 عصر

این روزا به هر طرف که نگاه می کنی، مهم ترین بحث موجود نحوه ارتباط بین دخترای و پسراس!! هر تحلیلی که می بینم به نوعی با این موضوع در ارتباطه، وقتی می خوان معیاری برای مسلمان بودن بیان کنن، این ارتباط رو مد نظر قرار می دن! وقتی میخوان اوضاع جامعه رو بررسی کنن، عمده ترین شاخص همینه؛ انگار اگر این مساله حل بشه، همه مسائل حل شده! وقتی از دوره رئیس جمهوری گذشته یاد میشه، میگن افتضاح بود! میپرسم چرا؟ میگن تو خیابون که می رفتی حالت بد می شد. می پرسم حالا چی؟  میگن دولت داره جلوی بی بند و باری رو می گیره!! خدا خیرش بده

حالا اون که در سطح کلان جامعه است، در سطح خرد هم همینطور شده! معیار سنجش افراد شده این مساله، یعنی اشکال نداره که طرفت چقدر پایبند حفظ حقوق مردمه! اصول اخلاقی رو چقدر ارج می گذاره، چقدر دیگران رو محترم می شماره و حتی چقدر به اصول شرع پایبنده؛ صرف اینکه طرف چطور با جنس مخالف برخورد میکنه شده معیار سنجش فرد.

حاجی بازاری میشناسم که با یه کم اینور اونور کردن سرمایش (با انبار کردن محصولاتش یا ترویج یه شایعه در بازار) در ظرف یک شب چندین میلیارد به سرمایش اضافه می شه و حق خیلی ها رو می خوره ولی تا جنس مونث می بینه هزار تا سجاده آب می کشه و خوب در نظر مردم هم پاکدل و محکم ایمان به نظر میرسه!

هر چند این مساله برای من تا حدود زیادی روشن شده، ولی لازم دونستم یه بحث کوچیکی راجع بش داشته باشم، خیلی ها ازم در این مورد سوال کردن که من هم نظرم رو باهاشون در میون گذاشتم، ولی این مجال می تونه هم به فهم بهترمون از این مساله و هم تعیین رویکردی مناسب تر در برخورد به این مساله منجر بشه! در این پست همه اساتید، دانش و معرفت جویان، آگاهان، علاقمندان و صاحب نظران رو به چالش فرا می خونم تا اگر نظری در مورد روش طرح و جمع بندی بحث دارند بیان کنند تا در چند پست آتی به بررسی محتوا و مصادیق این بحث بپردازیم.

تو فخر همی کنی که من می نخورم
صد کار کنی که می غلام است آنرا


 :: 87/11/2::  10:0 عصر

در بیان آنکه طالب، عاشق می باید که اندیشه عقل و دغدغه طلب با هم راست نیاید و حضرت مولوی چنین می گوید:

نیست این کار کسی کش هست کار
که بسوزد گل، بگردد گرد خار

سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو

عقل راه ناامیدی کی رود؟
عشق باشد کان طرف بر سر رود!

لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد

چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد، می کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشوار یاب
خار در دل، چون بود؟ واده جواب

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

گر زلیخا بست درها هر طرف
یافت یوسف هم ز جنبشم منصرف

گر چه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسف وار می باید دوید

تا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بی جایی شما را جا شود

تو به هر حالی که باشی می طلب
آب می جو دائما ای خشک لب

خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب

مرد غرقه گشته، جانی می کند
دست را در هر گیاهی می زند

تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی می زند از بیم سر

دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی

هر چه رویید از پی محتاج رست
تا بیابد طالبی چیزی که جست

تا سقاهم ربهم آید خطاب
تشنه باش الله اعلم بالصواب

 


 :: 87/10/28::  12:57 عصر

قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون ‎Arthur Ashe آرتور اشی به خاطر خون آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و دربسترمرگ افتاد! او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد‎.

یکی از طرفدارانش نوشته بود :
چراخدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟

آرتور در پاسخش نوشت :

دردنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند
5میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند 
 500 هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند
50 هزارنفر پابه مسابقات ‏می گذارند ?هزارنفر سرشناس می شوند
50 نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند
4 نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال

و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

 وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟


 :: 87/10/14::  10:51 صبح

متن پایین انقدر خوب بود که علیرغم اینکه دوست ندارم در بین متنها،‏چیزی نامربوط بنویسم! ترغیب شدم که اینکار رو بکنم. این متن برای من ای میل شده بود و نمی دونم صاحبش کیه!! امیدوارم که رضایت داشته باشه ...

 

خون خون است ....

« او میدانست...

که اگر نمیدانست، بر هتک حرمت زن مسیحی در فرسنگها آنسوتر اشک نمیریخت و فریاد نمیزد...

علی میدانست..

که آموخته بود "جویی را به ستم از دهان مورچه ای ستاندن" مصلحت برنمیدارد...

میدانست که خون، خون است،

و انسان، انسان..

گر چه ایدئولوژیها و مرزها و نژادها و قدرتها و مصلحتها این همسانی را تاب نیاورند و در طول و عرض تاریخ  آن را به افتراق و جدایی تبدیل کنند،

به مسلمان/یهودی، سفید/سیاه، نجس/محترم، کافر/دیندار، خودی/غیر خودی، بورژوا/پرولتاریا، ما/آنها...

اما شاید حقیقت آن باشد که "انسان"، "انسان" است و خون، خون...

خون پسرک گرسنه ی فلسطینی که امروز به جرم ِ انتخاب ِ ناکرده و سرزمین به اختیار برناگزیده در غزه به مصلحت سیاه و کور اسراییل بر زمین میریزد،

خون پیرزن ناتوان هیروشیمایی که در ترازوی بیرحم "سود و زیان" ابرقدرتها در یک لحظه دود میشود،

خون دخترک افغانی که به "جبر جغرافیا" با خاک می آمیزد (این یکی را که مدتها است شنیده ایم، اما انگار نشنیده ایم)،

خون کودک مسیحی گرجستانی که به بمبهای روسی (راستی ما و سخنگویمان آن روز مدافع روسیه بودیم , و دم برنیاوردیم، نه؟)،

خون زن سفید مسیحی امریکایی در خرابه های برج های دو قلو (ما آنروز دلمان اندکی خنک شد، نه؟)،

خون مرد سفید مسلمان بوسنیایی در صربرنیتسا و سارایوو،

خون کودک اسراییلی که در اتوبوس مدرسه با انفجار خشم یک فلسطینی بمب به خود بسته به جرم به دنیا آمدن در سرزمین و مکانی که خود در انتخابش هیچ نقشی نداشته است بر زمین میریزد (اصلا این یکی را تصور کرده یا شنیده  ایم؟)....

تمام این خونها "سرخ" اند...

و هیچکدام از خون مرد سیاه بت پرست روآندایی که به جرم از قبیله ی "هوتو" بودن پامال میشود، سرخ تر نیست (این یکی به ما و مصالح و منافع ملی مان مربوط نمیشد که به درد نیامدیم، نه؟)...

چه چیزی رنگ بعضی از این خونها را برای ما سرخ تر میکند؟

چون همکیش ما نبودند؟ یا از ما نبودند؟ یا خیلی دور بودند؟ یا منافع ملیمان اقتضا میکرد و مصالحمان؟

و اگر انسان، انسان و خون او محترم است،

درد، غم، احساس و فریاد حقیقت جوی ما باید سهم تمام این خونهای به ناحق ریخته باشد... آیا هست؟ بوده است؟

امروز غزه درد و زخم سر باز کرده ی انسانیت است..

اما نه "فقط" غزه...

شاید فردا در قلب تل آویو، در بیروت، قاهره، نیویورک یا کپنهاک ...

 گاهی یادمان میرود یا میخواهند از یادمان ببرند که "خون"، "خون" است و انسان، انسان...

گاهی وقتی فقط خون "خودی" ها سرخ است...

 گاهی CNN، گاهی BBC رنگ خون دخترک فلسطینی را کمرنگ میکنند و گاهی هم [...]

***

اما او میدانست...

کاش ما هم میدانستیم...»


 :: 87/7/15::  11:0 صبح

برخی دوستان خیلی نقد کردند که چرا همش شعر می نویسم،‏ و مطلب از زبان خودم نمی گم!‏ در یکی از نظرات اشاره کردم که فعلا موضوعی برای نوشتن ندارم و یکی از ساده ترین راههای برقراری بلاگ به امید روزی که نوشتن از سر گرفته بشه،‏ اینه که از محصول فکر دیگران استفاده کنم و خوب چه چیزی قشنگ تر از شعرهایی که خودم دوستشون دارم. پس تا اطلاع ثانوی فضا شاعرانه خواهد بود.

 

در گوشه ای از آسمان، ابری شبیه سایه ی من بود 
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

من رهسپار قله و او راهی دره؛ تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش، بر تن بود

خسته مباشی! پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین !‌ نشستم؛ گپ زدیم؛ اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من، زبانش در بیان درد، الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید! وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن؛ گفتم! ولی بغضی
با دستهای آشنا، در من بکار قفل بستن بود

او خیره بر من، من به او خیره! اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ! کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود، اما غرور من 
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم، هزاران بار!
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمد علی بهمنی


   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ