سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرمان خدا را بر پا ندارد جز کسى که در حق مدارا نکند و خود را خوار نسازد و پى طمعها نتازد . [نهج البلاغه]

لاابالی
خانه | ارتباط با لاابالی مدیریتبازدید امروز:8بازدید دیروز:17تعداد کل بازدید:67334

 :: 87/7/9::  1:0 عصر

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد،‏سرفه های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل،‏ ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بیشمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد.

قیصر امین پور


 :: 87/6/18::  1:28 عصر

به گرد دل همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می دانم! 
چه خواهی کرد؟ دل را خون، رخ را زرد؛ می دانم!

یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد؟ می دانم!

به یک غمزه جگر خستی، پس آتش در او بستی      
بخواهی پخت، می بینم! بخواهی خورد، می دانم!

به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من      
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می دانم!

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن، ولی فرق است      
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم

به دل گویم که چون مردان صبوری کن؛ دلم گوید      
نه مردم نی زن! ار از غم ز زن تا مرد می دانم

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمی‌گفتی؟      
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم

جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد      
چو ترسا، جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم

چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی      
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم

دیوان شمس- مولانا جلال الدین محمد بلخی


 :: 87/6/12::  10:0 صبح

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
 گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر 

 نخستین: راه نوش و راحت و شادی
 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

 دو دیگر: راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم درکشی آرام

سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان، بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
 که با هر جنبش نبضم
 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
 بهل کاین آسمان پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد!
که زشتانی چو من، هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
 به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
 نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانند؟
و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست،

حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا!
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا! به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چو گل روییده، شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟
 به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار، اما نه بر دریا
به گرده ی من،  به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
 که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

 

مهدی اخوان ثالث


 :: 87/4/4::  11:10 عصر

برای اینکه وقت کافی داشته باشید نسبت به سوال اول اختیار و دین و مطالب بیان شده حول اون به اندازه کافی فکر کنید،‏ یه زنگ تفریح میگذارم تا هفته بعد

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان، به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف، ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه، به دریای دیگر است

در ساغر طرب، می اندیشه سوز نیست
تسکین ما، ز جرعه مینای دیگر است

امروز می خوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت، غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را، سر سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان، رهی
آسودگی اگر طلبی، جای دیگر است

رهی معیری


 :: 87/2/24::  8:0 عصر

به عنوان زنگ تفریح،‏ مهمونتون می کنم به غزلی زیبا از یکی از شعرای معاصر (ممنون از دوستی که این شاعر جوان رو به من معرفی کرد)

 کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است! 

فاضل نظری 


<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ